یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولدت مبارک

شیطونی های بهار

خیلی وقته که وقت نکردم برات بنویسم. یه چند روزیه که مثل داداشی جون می ری جلوی تلویزیون دراز می کشی و کارتون نگاه می کنی. منم چند باری خواستم ازت عکس بگیرم که زود بلند می شدی و نمی ذاشتی. ولی بالاخره موفق شدم. چند باری هم خواستم از نماز خوندت عکس بگیرم که نمی شد و دوباره یه روز موفق شدم. خیلی وقته که وقتی کار بدی انجام می دی و شیطونی می کنی برامون شکلک در میاری و می رقصی که ما دعوات نکنیم.                               قربونت بره مامانی. گاهی اوقات هم برامون یه بوس هوایی می فرستی. هر باری هم که می ...
7 شهريور 1391

واکسن 1 سالگی

امروز 4 مرداد ماه و دخملم امروز واکسن 1 سالگیشو زد. خدا رو شکر طبق گفته مسولین درمانگاه این واکسن تب نداشت و خیال من و دخملوکم هم راحت شده بود. از همه بهتر این بود که واکسن رو دستش زده می شد تا موقع راه رفتن اذیت نشه. فقط عسل مامان خیلی گریه کرد و کلی ناز کرد. منم اونقدر نازش کردم تا آروم شد. دخمله دیگه!!!!!!!  کاریش نمی شه کرد. این دو تا عکس رو هم امروز گرفتم که خدا رو شکر خانم خانما خیلی شنگوله!!!!!!!  فدات بشم با اون دندونات!!!!!!! ...
25 مرداد 1391

6 سالگیت مبارک

امروز 21 مرداد و تولد گل پسرم یاشار جونه. پسرکم از چند روز قبل ، یعنی روزی که تولد بهار جونی و تو رو گرفتیم تا امروز لحظه شماری می کنی و روزها رو یکی یکی می شماری . خلاصه اینکه کلی ذوق داری واسه امروز که بالاخره تولدت شد و قراره امروز برات کیک تولد بپزم و دوباره شمع روش بذاریم و تو فوتش کنی.   الهی فدات بشم. آخه ما قبلا برای تو و بهار جونی تولد گرفتیم. یادته که!!!! عسل مامان یک ساله دیگه بزرگتر شده و قراره که تولد 7 سالگیش رو تو مدرسه با دوستهای کلاس اولش بگیریم. یاشار جونم عشق کادو داره و نمی دونی با چه ذوقی کادوهات رو دونه دونه باز می کردی.     امشب خونه خاله مریم بودیم . کلی بازی کردی و بهت خوش گذش...
21 مرداد 1391

بهار و بیماری

سه شنبه شب رفتیم خونه خاله مریم. عسل مامان یه کمی بیقرار بود و مثل همیشه نبود. فدات بشم مامانی جونی!!!!!!!!  اون شب رو هم خیلی خوب نخوابیدی و دلپیچه داشتی.  خلاصه صبح شد و دیدیم بله!!!!!!!!!!! دخملوکمون شکمش شل شده بود و کلی بیقراری می کرد. بردیمت دکتر و آقا دکتره گفت که یه نوع میکروب که به قول خودشون (ویروس) وارد شده که خیلی ها رو درگیر خودش کرده. الهی بمیرم برات !!!!!!!!!!! غذا که لب نمی زنی. کلی هم لاغر شدی. منم تند تند آب سیب می گیرم و بهت میدم تا خوب بشی. داروهات رو هم که به زور ته حلقت می ریزم. پس چرا خوب نمی شی آخه؟ الان 5 روزه که تو همین طوری موندی و انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!!  کار من شده غصه خوردن و دع...
15 مرداد 1391

1 سالگیت مبارک

 امروز ٣ مرداد ماه و تولد عسل مامان . البته یه تبریک هم برای بابا جونی داریم. دخترم امروز ١ ساله شد و ما جشن تولدش رو با داداشی هفته پیش گرفتیم. آخه مصادف شده بود با ماه رمضان. روز جشن تولدت، اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی که نگو. فکر کنم عسل مامان خسته شده بود. خلاصه به هر بهونه ای بود با تو بازی می کردیم که یه کوچولو بخندی و خوشگل بشی تا بتونیم ازت عکس بگیریم. بعدش هم رفتیم آتلیه و از تو داداشی جون عکس گرفتیم. چون سال اول تولدت بود، من و بابا همه رو دعوت کردیم تا برات یادگاری بمونه. خلاصه مامانی ها، بابایی ها، دایی علی و زندایی جون، خاله جونی ها، عمه جون و ... همه دور هم جمع شده بودند و برای تو و داداشی جونی آرزوها...
3 مرداد 1391